دردو سوی تنها میز این کافه
خدا و من به تماشای رفتنت نشسته ایم
او با قهوه ای سرشار از عسل
و من بی هیچ نوشیدن
که گام های رفتنت
هر کدام چون خنجر تیزی بر قلب فروخورده ام می تازد
و قطره قطره خون خویش می نوشم
رنگ عشق
رنگ قطره های خون من در قهوه ی خداست
و تو چشم به فردایی دوختی
که خدایش مست خون من است !
از من می نوشد تا فردای تو را
مملو از پرستیدن منت باشد.
سرگذشت عشق
تنهایی مدام خداست
در این هم نشینی پایان هر عاشق
و باز تنها خداست که می ماند
با انتظار همنشینی عاشقی دیگر!
#عادل_طاهرخانی_یوسف
- ۹۴/۱۱/۲۵