جز خدا هیچکس تنهایی دل شکسته را نمی فهمد
حتی دل دیگری که شکسته است نمی فهمد
که دردِ این خود شکستن
چون بلور های تنهای برف
هر یک متفاوت از هم
یادگار درد فراقی جدا از هم.
" عادل طاهرخانی یوسف "
جز خدا هیچکس تنهایی دل شکسته را نمی فهمد
حتی دل دیگری که شکسته است نمی فهمد
که دردِ این خود شکستن
چون بلور های تنهای برف
هر یک متفاوت از هم
یادگار درد فراقی جدا از هم.
" عادل طاهرخانی یوسف "
شاید مرا دیگر نخواهی شنید
نه در میان آواز گنجشک های خسته از شب در سپیدم های بی من
و نه در زوزه های گرگهای نیمه شب
در بلند صخره شب های ترس !
حتی شمیم مرا
از عطر گلهای یاس هم نخواهی بویید !
من نه عابری بودم که عبورت مرا شکست
و نه زاهدی معتکف
که رفتنت را دلیل ماندن دارم !
اینک
چون صخره ای سخت
در کوران این بوران بی تو
حتی مجال خیرگی آستان آفتابم نیست
که این خالی نگاه ات
خیال زیستن را هم محال می کند، محال !
" عادل طاهرخانی یوسف "
بوسه هایت معراج روح عصیانگر من است
در واپسین طغیان تنهایی
و اعجاز فرود آتشفشان چشم هایم
که هر منظری را
خاکستری می کند به فرجام یک نگاه !
تو
پایان تمام سرکشی های ویرانگر منی
و من
نخستین گام رسیدن به یک احساس تا ابد پایدار
که از لمس هر باره اش
آسمان به میهمانی خاک می رسد
و باران
شوق نوازش های دلبری های تو را می رقصد،
ای بی هیاهو ترین طغیانگر!
آمدنت
مرا به پیشگاه قدومت قربانی می کند
و ماندنت
حیات جاویدان عشق را در کالبد خالی از منم، جاری.
چه کرده ای ؟!
که من چنین در نبودنت
هر شب را به روز گره میزنم با لمس حضوری که نیست!
" عادل طاهرخانی یوسف "
به تماشای تو سوگند زمین جای تو نیست
عرش با واسطه اقلیم تماشای تو نیست
تو همانی که جهاندار جهان را
به سر لطف تو احساسش داد
و زمین را پر ناز و پر شیدایی چشمانت کرد
....
" عادل طاهرخانی یوسف "
دریا
دلم آشوب تر از شبهای طوفانی ست
هراست هیچ باد
من غرق در طوفان خویشم
و هیچ غریقی جز من
در این بیداد ویرانگر احساس
بی تقلا و تپش
نخواهد بود.
دریا
آرامشت
وسعت بی کران نگاهی دارد که نمی بیند
اما
چشمان او
دریایی پر از دریا بود
در بی کران نگاه خدا.
دریا
من عابر رودهای تو ام
از چشمه تا تو را
به شوق آغوشی آمده ام
که مرا
تا عمق ماسه های قعرت خواهد کشید
و تو
در حیرت این جذب ناموزون !
که این کدام آدم است که دریا پذیرای اوست؟!
" عادل طاهرخانی یوسف "
عاشقی در یوسف از غوغای بدنامی نبود
جای قلب او به جز سودای شیدایی نبود
یوسف کنعان اگر پاک و بری شد از هوی
جز به امداد خدا و عشق پنهانی نبود
" عادل طاهرخانی یوسف "
آغاز گندمزار ما
شروع شبی بود ، بی ستاره اما روشن
در انحنای عبور لحظه ی یک بوسه ، از بهشت تا زمین !
میعاد ما
در تبعیدگاه کهکشانهای دور
اینجا
که پر از پل های عبور از هم است
مجازات بوسه ی پنهان لحظه ای ست
که خدا
محو تماشای چشم هامان بود.
پایان این مسیر
گذار از گندمزار بی گندمی است
که بذرش
خوشه ی گناه واره ی حواست ،
و این میراث جاودان انسان
سزای لذت بوییدن خوشه ای گندم
در ماورای حضور زمان است
در تهیگاه لحظه ای کوتاه !
" عادل طاهرخانی یوسف "
روحم تنها با روح تو همبستر شد
و این آخرین لذت روحانی خدا بود
در کالبدی از فرشته و شیطان !
من آتش ویرانگر احساست
و تو
ترنم نوازشگر آب و ابر.
و عجیب در خم کوچه های هیچ عابر
سردرگم نگاه تو،
و در مناجات خاموش این معبد
سراغ نگاه دیگری از خدا هستم.
" عادل طاهرخانی یوسف "